۱۳۹۱ خرداد ۱۳, شنبه

مادربزرگ های شاد و رنگارنگ این روز ها سیری چند؟




بهترین قسمت "یورو ویژن" بودند به نظر من همین مادربزرگ های  شاد و رنگی. از اهالی      روسیه هستند. اسم آهنگشان هست " پارتی فور ال / جشن و سرور برای همه" و به راستی هم با اجرای گرم و دلنشین و لباس های رنگارنگشان ثابت کردند که شادی متعلق به " سن"  خاصی نیست. بر عکس مادر بزرگهای خودمان که اکثرا معتقدند که رنگ روشن برای سن آن ها " جلف و سبک " است، و دیگه چه برسه  به آواز خواندن و رقصیدن ...
بعد از مادرم، یا شاید نه، به همان اندازه ، مادربزرگ ام در کودکی و بزرگ شدن من و نگار سهم داشت. مادرمادرم بود، " مادرجون  "صداش میکردیم .عاشق نوه هایش بود وهمیشه با یک غرور و افتخار خاصی از هر کدماشان حرف میزد. من و نگار را ( که تنها نوه های دختر بودیم) اما ، دخترهای خودش میدونست. می گفت شماها اول دخترای من اید بعد دخترای شیرین."

تا ۶ سالگی با مادر جون و آقا جون ، هم محله ای بودیم.
۶ سالم بود که هر دو، خونه هامون،
را عوض کردیم. این بار ، فاصله خونه هامون فقط  بیست تا پله بود:  ما طبقه سوم بودیم و مادرجون اینا طبقه اول.( چند سال بعدش ، خاله اینا هم آمدند طبقه دوم همان ساختمان.)

شاید اگر حضور مادرجون نبود، مامان و بابا هیچ کدوم نمیتونستند هم مشغولیت های اجتماعی و کاریشان را داشته باشند و هم خیالشان ازبابت بچه ها جمع باشه که اگه مثلا یک روزی نیم ساعت دیر رسیدند خونه یا بچه ها زودتراز آنها از مدرسه یا کلاس زبان برگشتند ، خونه تنها نیستند و مادربزرگشان همیشه هواشان را داره. مادر بزرگی که تا صدای پاشان را از راه پله میشنوه، در را باز میکنه. آنقدر گوش مادرجون به صدای پای ما حساس بود که خیلی از مواقع در همان عالم بچگی با خودم شرط میبستم که آیا میتونم آن روز طوری راه برم که متوجه حضورم نشه ؟  این جورمواقع سعی میکردم آرام آرام روی نوک پنجه هام ازپله ها بالا برم تا وقتی که برسم به خونه خودمون طبقه سوم .آن وقت تا میرسدیم خونه، اولین کاری که میکردم این بود که با آیفون به مادر جون زنگ بزنم وبا یک افتخاری میگفتم :" سلااااااااام ،  من رسیدم! " مادرجون، هم طفلی همیشه با تعجّب خاصی میپرسید : " پس کی اومدی که من نفهمیدم؟ "   
منم با همان شیطنت بچگیم میگفتم : " خوب دیگه . دیگه... ."

خودش میگفت که روزهای تعطیل به عشق ما غذا درست میکنه. برنامه هر روزش بود، ساعت ۶ صبح از خواب بیدار میشد، غذای ظهر را درست میکرد و می گذاشت روی گاز که یواش یواش بپزه . دست پختش عالی بود و از آن مادربزرگ هایی هم نبود که غذا را با دو من چربی درست کنه. عین مامان ها ، کم چرب و سبک ولی در عین حال خوشمزه درست میکرد.  شاید همان دستپخت معرکه اش بود که من را همون بچگی تا الان در غذا بد عادت کرده.خانه اش از تمیزی برق میزد. مادر جون، زنی ظریف ، شیک پوش و معطر بود. کیف، کفش و لباش اش همیشه با هم ست بودند و همیشه هم یک چیزی تو مایه های قهوه ای یا مشکی وطوسی( و یا ترکیبی ازاین رنگها) بود.

  چند دف
عه بهش اصرار کردم که رنگ روشن بپوشه. هر دفعه هم میگفت : " دیگه همینم مونده تو این سن بیام ژاکت قرمر بپوشم. "

آقا جان ( شریک هفتاد وچند ساله اش) که رفت، تنها شد. دایی جان ( برادرش) که رفت ، تنها ترو خاله جان ( خواهرش) هم که رفت ، افسرده تر. گویی که هیچ کدوم از بچه ها و نوه ها هم نتونستند هیچ وقت جای خالیشان را برای مادر جان پر کنند. شاید تنها خصوصیت منفی این مادر بزرگ دوست داشتنی این بود که اکثراً نیمه خالی لیوان زندگیش ، به نیمه پرش غلبه می کرد وهمیشه نیمه خالیش، بیشتراز نیمه پرش به چشمش میامد.

وقت هایی که پیشش بودم همه سعی ام را میکردم که بخندونمش : براش از آخرین جک هایی که شنیده بودم ، میگفتم یا از غیبت هایی با مزه فامیلی. تلویزیون را میزدم روی یک کانال شاد . گه گاهی، یک لبخندی میزد  ولی اکثرا هم چنان ساکت و افسرده بود.

تا این که یک روز ، یک دفعه ای فکری به سرم زد. ازش خواستم بره در یک انجمن خیریه کارداوطلبانه بکنه . این همه خونه موندن ، حتما آدم را افسرده میکرد . فکر کردم دیدم خود من اصلا بیشتر از ۴۸ ساعت نمیتونستم خوبه بمونم ، به شدت کلافه وبی حوصله میشدم . مطمئن بودم که کار بیرون از خونه ، برای روحیه اش خوبه.
با تعجب گفت :  "یعنی من با این سنم برم کار کنم الان ؟ "
گفتم : " چه اشکالی داره ؟ این همه انجمن های خیریه هستند که احتیاج به نیروی کار دارند. اصلا مگر همین مادر آقای م نیست که توی انجمن حمایت از حقوق کودکان کار میکنه ؟ خوب چرا شما کار نکنید؟ " قبول نکرد. اصرار کردم عصبانی شد. دیگه ادامه ندادم...

خاله مینا ( بزرگترین فرزند مادرجون) که رفت، مادر جون هم دیگه تصمیمش را گرفت که بره. به زور چیزی میخورد. هر چی بچه ها و نوه ها، بیشتر دورو برش میچرخیدند ، کمتر حرف میزد. دکتر و پرستار و ... هم دیگه افاقه نکرد. مادر جون، تصمیمش را گرفته بود. سه ماه ام بیشتر نکشید که تصمیمش را عملی کرد...

شش ماه بعدش هم، من برای ادامه تحصیل ، روانه کانادا شدم. خوب خاطره از اولین تجربه ها و تفاوت ها بسیارهست ، ولی یکیش بدون شک حضور پیرمردان و پیرزنانی بودند که در پارک نقاشی میکشیدند، کلاس های مختلف میرفتند ، لباس های رنگی میپوشیدند، به راحتی میخندیدند و حتی آفتاب میگرفتند...

دوست داشتم مادرجون ام آنجا بود. هم این که این پیرمردان و پیرزنان شاد و پر از رنگ را میدید و هم این که وقتی که از دانشگاه به خانه میآمدم ، کسی بود که در میانه راه ،در را بی هوا باز کنه و بگه که  : " آمدی ؟ پس بیا اول اینجا چای و میوه بخورکه خستگی ات درره . " 


الان هم که این مادربزرگ های شاد و رنگی را می بینیم که اینقدربا شادی میخونند، میرقصند و بقیه را هم دعوت به شادی و رقص میکنند، باز یاد مادرجون خودم میفتم و این که چی میشد اگر این مادربزرگ های شاد و رنگارنگ را در کوچه خیابان های خودمان داشتیم. 


مادربزرگ های شاد و رنگارنگ این روز ها سیری چند؟



هیچ نظری موجود نیست: