۱۳۹۱ خرداد ۱۵, دوشنبه

شوخی های دخترانه و روز پدر از راه دور

شعر "هیلا صدیقی" به مناسبت  " روز پدر" که تصادفا امسال مصادف شده با روز پدر در خیلی از کشورها از جمله فرانسه ، آلمان و سوییس

 روز پدر به پدر عزیزم، همه پدرهای راه دور و نزدیک و هم چنین به قول انگلیسی ها " لست بت نات لیست " ( آخر اما نه کم اهمیت تر )، " تازه پدر شده ها"  مبارک   )  :

پ . ن - دیشب به بابا ایمیل زدم " روز پدر" را بهش تبریک بگم. صبح برام ایمیل زده بود که مرسی دخترم ، خیلی خوش حالم کردی ، " اولین نفری بودی که بهم تبریک گفتی" . میگم : " همچین میگی اولین نفر آدم فکرمیکنه اولین نفر از چندین نفر؟ مگه غیر از من و نگار کس دیگه ای هم باید این روز را بهتان تبریک بگه یا نکنه ما خیلی پرت بودیم این همه سال ... ؟!"


از راه دورهم نمیتونم سر به سرش نگذارم....

 


« بابا »

تقديم به پدران و مردان مهربان سرزمينمان ايران...

____________________



ببین بابا کنار قاب عکست ،

دوباره رنگ دریا را گرفتم

...

دوباره لا به لای خاطراتم ،

سراغ بوی بابا را گرفتم



سراغ خنده های مهربانی ،

که بر روی لبت پروانه میشد



میان سیل نامردی برایم ،

فقط آغوش تو مردانه میشد



غبارخستگیها ر اکه هرشب ،

دم در، از نگاهت می تکاندی



همیشه فکرمیکردم که دردل ،

تمام بار دنیا را نشاندی



دوباره دیر میکردی و شبها ،

کنار تخت خوابم می نشستی



منوتصویریک خواب دروغی ،

تو با بوسه غمم را می شکستی



ترا می دیدم از لای دو چشمم ،

که روی صورتت جای ترک بود



دوباره قصه تردید و باور ،

دوباره سهم چشمانت نمک بود



تو بودی و خیال آسوده بودم ،

که تو فکر من و آینده بودی



تومیگفتی سحرنزدیک اینجاست ،

و بر این باورت پاینده بودی



ببین بابا که حالا از سر ما ،

هزار و یک وجب این آب رفته



از آن وقتی که رفتی چشم تقویم ،

به پای راه تو در خواب رفته



ببین حالا شب و تنهایی و درد ،

که چشمان مرا تسخیر کرده



سحر جامانده پشت این هیاهو ،

بگو بابا چرا تأخیر کرده ؟



شبی در کودکی خوابیدم وصبح ،

تمام آرزو ها مرده بودند



تمام سهم من از کودکی را ،

به روی دست بندت برده بودند



ترا بردند از این خانه وقتی ،

که چشم مادرم رنگ شفق بود



من و یک سنگر از جنس سکوتم ،

تو جرمت ایستادن پای حق بود



من و فردای من قربان خاکت ،

که ما قربانی این خانه بودیم



تو را بردند اما من که هستم ،

که ما هم نسل یک افسانه بودیم



تو را بردند از این خانه اما ،

تمام شهر بویت را گرفته



ببین بابا بهاران بی تو آمد ،

که رنگ آبرویت را گرفته



تورفتی تاکه بعد ازتودرین شهر ،

تمام خانه ها آباد باشند



تمام بچه ها در فکر بازی ،

و بابا ها همه آزاد باشند



هيلا صديقي

هیچ نظری موجود نیست: