۱۳۹۱ مرداد ۲۰, جمعه

دلتنگی



از صبح تا حالا دارم عکس های خدا حافظی اش را در فرودگاه امام خمینی می بینم. از یک طرف خوش حالم بالاخره تمام شد همه آن چیزهایی که برایشان آن قدر اضطراب داشت : بدون مشکل خارج شد، ازهمان دانشگاهی که دوست داشت پذیرش گرفت، ویزاش به موقع آمد و... میدانم که خیلی از جوان ها ، این امکان را ندارند که در یکی از بهترین دانشگاه های امریکا ، ادامه تحصیل بدهند. خدا رو شکر که در این روزگار تحریم و گرانی، پدر و مادرش آنقدر پول دارند که خرج تحصیلش را درامریکا بپردازند. خوش حالم برایش از این همه امکانات و ... خوش حالم که شانسش را داره که یک دنیایی جدیدی را امتحان کنه. خوشحالم که داره مستقل میشه. بهش گفتم حتما کمی آشپزی یاد بگیر. با شوخی بهش میگفتم آدم از دلتنگی عزیزانش نمیمیره از فقدان غذای ایرانی اما شاید... گوش کرد ؟ نمیدانم، ولی اگر هم گوش نکرده باشه حتما مثل من، ماه های اول آنقدر "ساب وی"  میخوره که حالش بد بشه و بعد مجبورشه که یکی از بهترین آشپزهای خانواده بشه. این هم تجربه است دیگر... همش که درس خواندن و دکتر و مهندس و وکیل شدن نیست.

اما، از آن ور هم درهرعکس، فقط دلتنگی میبینم برای برادر کوچک، مادر و پدر. بی اختیار یاد اولین باری میفتم که نگار از پیشمون رفت. یادمه تا چند روز اصلا نمیتونستم به اتاقش برم، لباس هاش را که میدیدم ( آنهایی را که با خودش نبرده بود، بی اختیار گریه ام میگرفت.)

دنبال کلمه ای میگردم برای تسلی دلتنگی اشان. میدانم هیچ چیزی فایده نداره ، به غیر از گذشت زمان شاید. یعنی برای خودم که این جور بود. این که خدا رو شکر کن که الان جاش خوبه، زندان نیست، در جنگ نیست ،مریض نیست، ... میدانم تنها واژه هایی هستند که از یک گوش میایند واز گوشی دیگر به در میشوند، بدون این که اثری بگذارند ... تنها چند لحظه پیش بود که به طور اتفاقی به شعری بر خوردم از سهراب سپهری که در نظرم بهترین مرهم آمد برروی این همه دلتنگی. تقدیمش میکنم به خاله، شوهر خاله و پسر خاله عزیزتر از جانم:

 نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.

 

هیچ نظری موجود نیست: